به نام خداسلام؛ نفسهام به شماره افتاده. سربالايي خيلي تند شده. پاهامو به تيغههاي پراکنده سنگ که از دل کوه بيرون زدن تکيه ميدم، به خاک چنگ ميزنم تا تعادلم به هم نخوره. بايد کمي نفس بگيرم... قدري به مسير پيش رو خيره ميمونم، قدري برميگردم به پشت سرم، به راهي که از سر گذشته نگاه ميکنم. چه فراز و فرودي، چه شيبهاي تند و چه گردنههاي مهيبي، چه لغزشها، چه تنگناها، چه رنجها... چهها که بر ما نگذشت، چهها که از سر نگذرانديم... از اين بالا همه چيز کوچک شده، همه چيز ساده، همه چيز آسان به نظر ميرسد... همه چيز، پس از پايان، با همه تلخيها و شيرينيهايش، خاطره ميشود. خاطرهاي که مسيري را رقم زده، و راهي ساخته، و عدهاي را راهي کرده، راهيِ راهي که از "سر" گرفتهايم... نفسم را پر ميکنم، به روبرو نگاه ميکنم. راهي نمانده، اصل راه - با هر جانکندني که بود- طي شده.قله چقدر
نزديکه... .................. پ.ن. اين روزها قلبم خيلي تحت فشاره. حال کسي رو دارم که يه تخته سنگ بزرگ روي سينهاش گذاشتن، نه نفسش بالا مياد، نه قطع ميشه تا راحت شه... يه احتضار دائم، يه جانکندن مکرر رو تجربه ميکنم. ميبينمت حاج قاسم، نه توي خيالم، نه توي رويا، دارم حقيقتا ميبينمت، با آن بيسيم و آن کلاه، با همان لباس خاکي... توي خيابانها، راهپيماييها، توي تشييع جنازهها... توي تمام اين لحظههايي که خون دل ميخورم، ميبينم که داري فرماندهي ميکني، دستور ميدهي، اشاره مي&z باد...
ما را در سایت باد دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 9emozionante0 بازدید : 103 تاريخ : جمعه 20 آبان 1401 ساعت: 19:42